استاد عزیزالله «رویش»
نای نیوز:
فهیمه سیرت: بینندههای گرامی، سلام. از شما دعوت میکنم ویژهبرنامهی مجلهی پیوند ناینیوز را بیننده باشید. من فهمیه سیرت هستم. ما از طریق این برنامه افراد و شخصیتهای تاثیرگذار، خلاق و الهامبخش جامعه را به شما معرفی میکنیم. شما میتوانید با تعقیب این برنامه جزییات و کلید پیروزی انسانهای موفق را دریابید و در زندگی شخصی تان آنها را الگو و سرمشق قرار دهید.
در این برنامه مهمان ما دومین معلم برتر جهان و بنیانگذار مکتب پرآوازهی معرفت است. جناب استاد سلام بر شما، به برنامه بسیار خوش آمدید و سپاسمندیم از اینکه دعوت ما را پذیرفتید.
رویش: تشکر، خانم سیرت. خیلی خوشحالم که با شما در این برنامهی آموزشی اشتراک دارم. خوب است پیش از پاسخی دیگر، اصلاحیهای برای تان بگویم که من دومین معلم برتر جهان نیستم. ما یک پروسهی رقابتی داشتیم که در آن پنجاه معلم برتر را انتخاب کردند و بعد از پنجاه معلم ده معلم و بعد از ده معلم، یک معلم برتر جهان را انتخاب کردند. من در شمار یکی از ده معلم برتر جهان بودم که بعد از آن افراد ردهبندی نمیشدند. در مکتب معرفت هم یادآوری کنم که من یکی از بنیانگذاران مکتب معرفت هستم. ما تیم نیرومند و کلانی داشتیم که هر کدام شان هم در پایه گذاری مکتب معرفت و هم در رشد و پیشرفتش نقش داشتند. به همین دلیل ما در مکتب معرفت بنیانگذار نداریم، بنیانگذاران داریم.
فهیمه سیرت: ببخشید، استاد. در طفولیت و در آوان جوانی، چه برنامهها و رویاهایی برای آینده در ذهن تان می پروراندید؟
رویش: در طفولیتم، اگر کتابم، بگذار نفس بکشم، را مطالعه کرده باشید، با یک حادثهی بسیار جالب مواجه شدم؛ حادثهای که بعدها اساس یک تاریخ معین در افغانستان شد: کودتای هفتم ثور. قبل از آن من یک کودک عادی بودم. در سن هفت، هشت سالگی در کوچه با همسالان خود بازی میکردیم که با یک تکانه واقعیتهای پیرامون ما تغییر کرد. در همان کودکی همه چیز دگرگون شد. فضای خانوادگی ما تغییر کرد، رابطهی ما با پدر و مادر تغییر کرد، رابطهی ما در مکتب تغییر کرد.
روز پنجشنبه کودتا شد. روز شنبه به مکتب رفتیم. مکتب ما در قلعهی کاشف کمپنی بود. همه چیز دگرگون شده بود. ما معلمی داشتیم که نظامالدین نام داشت. قدش کوتاه و سرخچهره بود. بعدها از نشانههایی که در ذهنم مانده است، متوجه شدم که خلقی بوده است؛ یعنی از خلقیها. قبل از آن هم معلم ما بود. ما در صنف سوم مکتب بودیم. این آدم با یک هیجان وارد مکتب شد. آن روز بسیار خوشحالی میکرد و در داخل کلاس درس اتن انداخت. از همانجا بود که با آغاز یک تحول و اتفاق بسیار کلان در افغانستان مواجه شدیم. درست است که نمیفهمیدیم این تحول چیست؛ اما از همان لحظه همه چیز تغییر کرد. فضای مکتب تغییر کرد. ما شاهد کنسرت، مارش و شعار دادن و امثال آن بودیم که خیلی زیاد شده بود.
بعد، بلافاصله فضای زندگی ما متحول شد. دو سال بعدتر از آن روسها به افغانستان آمدند. من در صنف پنجم از مکتب دورافتادم. همراه با خانواده به غزنی رفتیم. حدود یازده و یازده و نیم ساله بودم که ناگزیر شدم آواره شوم و بروم کویتهی پاکستان. در پاسخ به سوال شما، اگر رویایی را به عنوان یک کودک برای خودم قایل شوم و حالا خواسته باشم در ذهنم آن را مرور کنم، بعد از همین دوران است که من در کویته رفتم. قبل از آن زمان صرفاً کودکی بودم که از حوادث و هر اتفاقی میترسیدم و تکان میخوردم و تلاش میکردم که مجالی برای بودن در کنار خانوادهام داشته باشم. فقط همین. مثل هر کودکی دیگر، پناه من خانواده بود.
اما بعد از آن که به پاکستان رفتم، دقیقاً صاحب رویا شدم. رویای چی؟ با گروهی از افرادی سر و کار پیدا کردم که مرا با آموزشهای انقلابی آشنا کردند. بعد، با کتاب آشنا شدم. هرچند زندگی کودکانهام در کویتهی پاکستان سخت و دشوار بود. از لحاظ فردی باید کار میکردم تا زندگی خود را تأمین کنم. در نانوایی، شیرینیپزی، هوتل، خیاطی و حتی کارهای بنایی در سر بازار. فقط به خاطری که نان خود را پیدا کنم و یا در اتاقی که زندگی میکردم، کرایهی اتاق خود را داشته باشم. در عین حال، چون با کتاب سروکار پیدا کرده بودم، رویاهایم مثل آدمهایی که در کتاب بودند یا مثل نویسندههایی که در عقب آن کتابها قرار داشتند، پرواز میکرد. در سن بسیار کودکی خود را یک مبارز احساس میکردم. فکر میکردم که بزرگ میشوم و برای نجات کشور خود تلاش میکنم. فیلمهای جنگی را که در سینماها نشان داده میشد، میدیدم. اولین فیلمی که خاطرهی آن به یادم مانده، «The First Blood» است که استالونه در آن کار میکرد. او از جنگ ویتنام بر میگردد. خود را به جای او احساس میکردم. این فیلم پانزده روز در یک سینما در کویتهی پاکستان به نام سینما امداد اکران بود. من شاید شش بار یا هفت بار این فیلم را دیدم. از بس که خوشم میآمد، خود را به عنوان یک کودک، به جای او استالونه تصور میکردم که به کشورم بر میگردم و مثل او در کوههای افغانستان، جهاد میکنم. آن زمان جهاد بود. مبارزه میکنم و روسها را از کشور خود بیرون میکنم و کشور خود را آزاد میکنیم.
بعد از آن که در سنین شانزده سالگی، دوباره به غزنی برگشتم، روال زندگی من با معلمی متفاوتتر شد. حد اقل رویاهایم تغییر کرد. رویاهایم مقداری بازتر شد. من در غزنی برادران و خواهرم و چند کودکی دیگر را در قریه درس گفتم. درسهای بسیار ساده مثل الفبا و ریاضی. یادم میآید که زمستان سال ۱۳۶۵ این درس را داشتم. در ختم زمستان تا تقسیم یاد گرفته بودیم. این کودکان خط خواندن و نوشتن را بلد شدند. بعدها، همین درس ابتدایی پایه و اساس تجربهی معلمیام شد. رفتم با مجاهدین منطقه کمک کردم، مکتب تأسیس کردیم. کودکانی دیگر نیز، مانند اعضای خانواده و کسانی که در قریهی ما بودند، پلههای سواد و آموزش را طی کردند. از جمله برادرانم، بعدها از جملهی ارکان مهم تجربهی ما در معرفت شدند. کارهای بسیار کلانی را در مکتب معرفت طرح کردند و اساسگذاری و رشد مکتب معرفت مدیون فعالیتهای آنها است.
به هر صورت، معلمی رویاهای مرا تغییر داد و آن را با سیر زندگی کودکان دیگر یا کسانی دیگر که در خط آموزش قرار گرفتند، وصل کرد. بعد، چون من یک مبارز سیاسی بودم، معلمی نیز برای من بخشی از یک مبارزهی سیاسی بود. احساس میکردم که مکتب و آموزش بستری برای مبارزه است. از آن پس حوادث سیاسی هم بر رویاهایم تأثیر میگذاشت. این رویاها دایم متحول میشدند و تغییر میکردند.
اگر همهی این دوران را در شمار دوران کودکی بگیرم، رویاهایم در همین مسیر متحول میشد تا زمانی که درگیر جنگهای کابل شدم. پس از آن، به معنای واقعی کلمه، در تغییر یا در کارگزاری و ایجاد تغییر در جامعه سهیم شدم. از آن پس رویاهایم دیگر صرفاً محدود به این نیست که مثلاً کودکی را ببینم که چه کار میکند یا تصویری را در ذهنم مجسم کنم که در دنیای بسیار دور اتفاق میافتد. احساس میکردم که خودم هدفی دارم که در ظرف چند سال از اینجا به آنجا میرسم و در جهت تحقق آن پیش میروم.
همهی اینها در مکتب معرفت به رویاهای دوران جوانی تا بزرگسالیام تبدیل شد که ادامهی آن را تا حالا نیز شاهدم. در این دوران حوادثی اتفاق افتاد که تمام تصویرهایی را که در قالب رویاهای کلان در ذهن داشتم، کاملاً تغییر دادند. به همین دلیل، نمیتوانم بگویم رویایی که در غزنی به عنوان یک معلم داشتم، در کابل و در جنگهای کابل هم باقی مانده بود.
وقتی در کابل شکست خوردیم، رویاهایم نیز کاملاً دگرگون شد. رویاهای هر فرد با باورهای او ارتباط نزدیکی دارد. بعد از شکست در غرب کابل، متوجه شدم که واقعیتهای زندگی ما درشتتر و زمختتر از آن است که ما در ذهن خود گرفته بودیم. این تحول، به طور طبیعی رویاهایم را نیز دگرگون کرد.
حالا وقتی پس از ۴۴ یا ۴۵ سال، این حرکت را در مجموع مرور میکنم، میبینم که همهی این زمان خط خوب و مستمری برای تحقق رویاهای من بوده است. اگر رویای من در حد یک نطفه در دورههایی که در کویتهی پاکستان بودم، شکل گرفته باشد، رفته رفته در دوران جهاد و جنگهای کابل رشد کرده تا در دوران کارهای معرفت به کمال رسیده است. به همین ترتیب، همزمان با رویاهای من، واقعیتهای پیرامونم نیز رشده کرده و دگرگون شده است. حالا به روشنی میبینم که در این خط چهل و چهار یا چهل و پنج سال، سن من با رویاهایم، با تجربههایم، با باورمندی برای تحقق رویاهایم، یک سان و همزمان رشد کرده و بزرگ شده است. به همین دلیل، اکنون نسبت به ده سالگی، یازده سالگی که در کویته بودم، یا زمانی که بیستساله، بیست و یک ساله در جنگهای کابل بودم، یا نسبت به زمانی که کار خود را در معرفت شروع کردیم و با کودکان مهاجر در راولپندی یا حاجی کمپ و فیصل کالونی در پشاور سر و کار داشتیم، خیلی خوشبینتر هستم. دلیلش این است که احساس میکنم تحولاتی بسیار بزرگ در پیرامون ما اتفاق افتاده که زمینههای تحقق رویای ما را نسبت به گذشته خیلی بیشتر کرده است.
فهیمه سیرت: استاد، در ابتدای تأسیس مکتب معرفت، شما با چه مشکلات و چالشهایی روبه رو بودید که حالا بخواهید از آن یاد کنید؟
رویش: تجربهی مکتب معرفت از پاکستان شروع شد؛ از راولپندی؛ با یک طرح بسیار کوچک. اولین مسأله برای ما این نبود که مثلاً چه چیزی ممکن است از بستر کار مکتب معرفت بیرون بیاید که برای خود و برای جامعهی ما یک تحول حساب شود. آن زمان احساس میکردیم که آموزش ارزانترین، آسانترین و مطمینترین کاری است که میتوانیم انجام دهیم. آموزش کاری است که تحول ایجاد میکند، انسانها را به نجات میرساند، اما هزینهای ندارد. در این دوران بزرگترین مسأله طراحی همین ایده در ذهن خود ما بود؛ مثلاً کتاب تألیف کنیم، نصاب تعلیمی را درست کنیم، نظام آموزشی را اصلاح کنیم، خلاهای این نظام آموزشی را رفع کنیم و گام به گام پیش برویم.
وقتی که در پاکستان بودیم و مکتبهای ما در حال رشد قرار داشت، چالش کلان این بود که درس و آموزش را چگونه با زندگی واقعی کودکانی که به مکتب میآیند، هماهنگ کنیم. چون اکثریت قاطع کودکان قالینباف بودند. اینها از حدود ساعت چهار بجهی صبح پشت کارگاه قالین مینشستند تا ساعت ده یازده بجهی شب با وقفههایی کوچک کار میکردند. ما باید هم برای خانوادههای آنان قناعت میدادیم که وقتی از پشت کارگاه قالین بیرون میشوند، عاید شان برای خانواده ضربه نمیبیند. آنها میتوانند به گونهی تفریح و تجدید نیرو به درس نگاه کنند. در عین حال، برای کودکان نیز قناعت میدادیم که وقتی دو ساعت یا سه ساعت از پشت کارگاه قالین بیرون میشوید و به مکتب میآیید، چیزی را یاد میگیرید که برای شما معنادار است. در این جریان تجربههای قشنگی داشتیم؛ ولی، به هرحال، چالش کلان برای ما این بود که چگونه فضا و محیط آموزشی خود را با واقعیتهای زندگی مخاطبان و دانشآموزان خود سازگار کنیم.
وقتی به افغانستان آمدیم، چالشها متفاوت شد. افغانستان بعد از سال ۲۰۰۱ کشوری پس از جنگ بود. اثرات جنگ در جامعه مشهود بود. مثلاً شهر کابل یک شهر کاملاً مخروبه بود. در سال ۲۰۰۱، وقتی در تمام شهر کابل گشت و گذار میکردید، شاید به ندرت دیواری را پیدا میکردید که یک متر ارتفاع داشته باشد و در آن اثری از جنگ و گلوله نباشد. درخت، پایهی برق، هر چیزی را که میدیدید، داغی از جنگ را با خود داشت. از ساختمانها که میگذرید، به آدمها میرسید. آدمهایی که در کابل بودند، همه آدمهای بعد از جنگ بودند. از لحاظ روانی آسیب دیده و از لحاظ جسمی ضعیف بودند. فقر زندگی آنها را خرد کرده بود. رویاها و امیدهای شان از بین رفته بود. گذشته از آن، جامعه از لحاظ فکری بیمار شده بود. جنگ و خشونت مثل طاعون جامعه را گرفته بود. حس انتقامجویی، دشمنی و هراس از اینکه دوباره وضعیت گذشته برنگردد و همه چیز سلب نشود، در تمام جامعه وجود داشت.
ما وقتی آموزش را انتخاب کردیم، آن را دقیقاً پاسخی برای کمک کردن جامعه در عبور از وضعیت جنگی یا دوران پس از جنگ و رسیدن به یک جامعهی آرام میدانستیم. به همین دلیل، طراحی نظام آموزشی که بتواند جامعهی پس از جنگ را مدیریت کند یا ما را کمک کند تا در یک جامعهی پس از جنگ زندگی کنیم، کلانترین چالش ما بود. چالش کلان دیگر موجودیت گروهها و نیروهایی بود که تفنگ داشتند و حکومت هم به دست شان افتیده بود؛ اما مفکورهی اکثریت آنها ایجاد تحول در جامعه نبود. مفکورهی آنها حفظ وضعیت موجود بود تا امتیازی که دارند، محفوظ بماند. ملا، قومندان، جهادی، سیاستمدار، همه در شمار قدرتمندان جامعه محسوب میشدند. در همچون جامعه، وقتی شما بیایید از تحول حرف بزنید و یا بخواهید جامعه را متحول بسازید، به صورت طبیعی در تقابل با منافع یا آجندایی قرار میگیرید که قدرتمندان دارند. چالش ما این بود که چه کار کنیم تا در جامعه حرکت کنیم بدون اینکه با خطر و آسیب واقعی از جانب قوماندانها یا آدمهای جنگی مواجه شویم.
فرهنگ جامعه مشکل کلان دیگری بود که در برابر خود داشتیم؛ یک جامعهی بسته، منجمد. شما اگر بیایید تحولی در این جامعه ایجاد کنید، به صورت طبیعی با دیوارهای این فرهنگ در میافتید. چه کار کنید که در اثر کار شما تقابل پیش نیاید. به همین ترتیب، باورهای اعتقادی جامعه، چالش کلان دیگری بود که با آن مواجه بودیم. باورهای اعتقادی زندگی افراد جامعه را در لحظه لحظهی آن تحت کنترول و تأثیر خود داشت.
بنابرین، سوال مهم برای ما این بود که چگونه میتوانیم از آموزش به عنوان بستری استفاده کنیم یا حرف بزنیم که با فرهنگ و باورهای سنتی جامعه در تعارض قرار نگیرد. جامعه مثلاً با فکر خلاق سازگار نیست، با سوال سازگار نیست، جامعه، جامعهی مقلد است، جامعهای است که با فتوای ملا و مراجع مذهبی حرکت می کند. در همچون جامعه چگونه میتوانید از آزادی حرف بزنید، اما با واکنش و مخالفت شدید جامعه مواجه نشوید.
این سوال را باید در خود نظام آموزشی پاسخ میدادیم. اولین عنصری که به نظر میرسید در این زمینه کمک زیادی میکند، نگاه آموزشی است. فکر کردیم که نگاه آموزشی جامعه باید تغییر کند. این تغییر را در مکتب معرفت با طرحریزی نظامی روی دست گرفتیم که از آن به نام آموزش کاربردی یاد میکردیم. آموزش کاربردی یعنی چیزی را که میخوانم یا یاد میگیرم، چه به درد میخورد؟ اگر من به عنوان معلم میآیم وقت خود را ضایع میکنم که شاگرد را درس بگویم، شاگرد میآید که درس بخواند، باید از خود بپرسیم که این درس و این مضمون چه به درد میخورد.
برای من مهمترین کاربرد آموزش کمک کردن آن به تحول بود که آن را به نام ترانسفارمیشن (Transformation) یاد میکنیم. یعنی آموزش باید کمک کند تا انسان و جامعه متحول شود. از یک وضعیتی که نمیخواهد، به وضعیتی که میخواهد، از حالتی که نامطلوب است، به حالتی که مطلوب است، انتقال یابد. این تحول از طریق نگاه آموزشی متفاوت ایجاد میشد. ما نگاه آموزشی خود را به چیزی معطوف ساختیم که به نظر ما امری اساسی و مهم بود و فکر میکردیم خلای آن در جامعه بحران ایجاد کرده و وارد کردن آن یا توجه کردن به آن بحران را رفع میکند. امر مورد نظر ما آموزش دختران و زنان بود. احساس میکردیم تا زمانی که نگاه فرهنگی جامعه تغییر نکند، هیچ چیزی در جامعه تغییر نمیکند. نگاه فرهنگی جامعه نگاه انسان جامعه است و انسان جامعهی ما نیمهاش هست و نیمهاش نیست. نیمهای که هست، مرد است و این مرد به هر میزان باسوادتر شود، مردتر میشود. بنابرین، نگاه فرهنگی و ارزشهای آن تغییر نمیکند. دنیای آن تغییر نمیکند؛ اما وقتی دختران را آموزش میدهیم، نگاه جدید وارد میشود؛ نگاه دخترانه زنانه.
مشارکت فعال زنان و دختران به خودی خود نگاه فرهنگی جامعه را متحول میکند، دنیای آن دگرگون میشود و شیوههای برخورد آن دگرگون میشود. به همین دلیل، ما در نظام آموزشی خود بر «Civic Education» یا «آموزش مدنی» که ما آن را «آگاهی مدنی» یا «Civic Awareness» میگفتیم، تأکید کردیم و در بطن این آگاهی مدنی، آموزش دختران و زنان را در اولویت قرار دادیم. شما تصور کنید که جامعهای فقیر، جنگ زده، سنتی که اصلاً با آموزش مدرن آشنا نیست، چگونه با آموزش دختران سازگاری نشان میدهد.
در این عرصه، تجربههای قشنگ و جالبی داریم و احساس میکنیم که همین نگاه و رویکرد آموزشی پاسخی به بسیاری از دلهرههای ما بود. خوشبختانه بعد از مدتزمانی که کار ما شروع شد، در جامعه با استقبال خوبی مواجه شدیم و به استثنای یک مورد تجربهی تلخی که داریم، هیچگونه واکنش منفی و ناراحتکنندهای که باعث اختلال در کار ما شود، پیش نیامد. این مورد استثنا هم در سال ۲۰۰۹، زمانی پیش آمد که قانون احوال شخصیهی اهل تشیع مطرح شد. در این زمان، به خاطری که شاگردان مکتب معرفت در اعتراض علیه این قانون نقش و سهم داشتند، یک مقدار تنش ایجاد شد و آسیب دیدیم؛ اما پس از این حادثه، سیر رشد و گسترش فعالیتها و برنامههای تحولآفرین در معرفت بیشتر از پیش ادامه یافت.
از این مورد استثنایی که بگذریم، بیست یا بیست و یک سال کار معرفت، تقریباً با راحتی سپری شد. مثلاً ما هیچگونه بحرانی را شاهد نبودیم که بین شاگردان معرفت - به خصوص دختران که برای ما به عنوان یک معیار شاخص ارزیابی است - با خانوادههای آنان پیش آمده باشد. دختران به میزان بلندی از آزادیهای خود رسیدند، با آرامش تمام سخن میگفتند و در عرصهی حیات جمعی نقش بازی میکردند و در خانواده سخن شان مخاطب و ارزش یافته بود؛ اما با هیچگونه واکنش و حساسیت منفی از سوی خانواده رو به رو نشدند. این حرف مهمی بود.
به همین ترتیب، ما با باورهای حاکم بر جامعه دچار معضل نشدیم. مثلاً تبلیغات علیه مکتب وجود داشت که عمدتاً تبلیغات سیاسی بود؛ میگفتند مکتب معرفت مثلاً مکتب ضد دینی است، مسیحیت تدریس می کند، کمونیسم و داروینیسم و الحاد تدریس میکند، بنیادهای فکری یا اعتقادی جامعه را ویران میکند و امثالهم. اینها حرفهایی بودند که بیشتر بار سیاسی داشتند؛ اما برای ما مخاطب ما مهم بود که حدود چهار هزار یا سه و نیم هزار دانشآموز را شامل میشد. احساس میکردیم همین دانشآموزان، هرکدام شان، پیامهای ما را به دورن خانههای خود انتقال میدهند. بنابرین، خانهها و خانوادههای آنان بهترین قاضی ما خواهند بود. این خانوادهها میبینند که ما در مکتب چه درس میدهیم یا چه فعالیتی را پیش میبریم. اگر ما واقعاً مسیحیت درس میدهیم یا کفر و الحاد درس میدهیم، شاگردان ما بهتر و بیشتر قضاوت میکنند. اگر کار ما آن قدر موثر بوده که چهار هزار دانشآموز و خانوادههای شان در برابر آن حساسیت منفی نشان نمیدهند، به معنای آن است که ما خوب درس میدهیم و کار خوبی میکنیم.
بنابرین، چون میدانیم که اینها تبلیغات بیجا میکنند و دروغ میگویند، چرا خود را با آن مصروف کنیم. به همین خاطر، در طول این مدت، ما هیچگاهی این تبلیغات یا حرفها را جدی نگرفتیم. یعنی به آنها توجه نداشتیم و چون کار ما در بستر سالم و حسابشده حرکت میکرد، واکنشهای مثبت و منفی را طبیعی میدانستیم و میگفتیم که افراد مخالف و ناراضی نیز در پروسهی کاری که ما در مکتب معرفت داریم، بالاخره متوجه میشوند که کار ما چیزی نیست که آنها تصور میکنند.
خلاصه، چالش هایی که در برابر خود داشتیم، از درون خود نظام آموزشی معرفت پاسخ پیدا کرد. به همین دلیل گفته میتوانیم که چالش خیلی کلانی که گویا ما فقیریم، پول نداریم یا در جامعه حمایت نداریم، به صورت کامل در پروسهی تحول کار معرفت رفع شد. دو سه چالش کلانی که یاد کردم، اینها مسایلی بودند که به آنها میاندیشیدیم و نگران شان بودیم؛ اما احساس میکردیم که پاسخ ما در مکتب معرفت، پاسخ خوب و مناسبی بود. حد اقل در همان مقیاس و یا رشدی که به صورت اختصاصی در جامعهی هزاره داشتیم، پاسخ خوبی بود که برای ما یا دانشآموزان ما درد سری خلق نکرد.
فهیمه سیرت: آیا شما شخصاً در جنگ کابل سهیم شده اید؟
رویش: آری. من سال ۱۳۷۱، یک روز بعد از آنکه حکومت از داکتر نجیبالله به مجاهدین انتقال یافت، از پشاور به کابل آمدم. به همین خاطر، در کتاب خود این نکته را به عنوان یک انالوژی یا تمثیل مطرح کرده و گفته ام که من یک روز از بزرگترین حادثهای که در کشور اتفاق افتاد، عقب ماندم. بعد از آن، همین عقبماندگی یک روزهی من یا همهی ما تا حد اقل شکست غرب کابل دوام کرد. احساس میکنم که در این مدت، به صورت مداوم، حادثه از ما پیشتر میدوید و ما از پشت حادثه میدویدیم. تا چشم باز کردیم، جنگ کابل به پایان رسید و همه چیز فرو ریخت. بنابرین، اگر منظور سهیم بودن در جنگ جبههای است که همهی ما در آن دخیل بودیم، بلی، من هم دخیل بودم. جنگ بود و من آنجا بودم و تفنگ هم داشتم؛ اما اگر منظور تان حضور مستقیم در سنگر است، فقط یک بار تجربهی رفتن به سنگر را داشتم که نیم ساعت دوام نکرد. در همان نیم ساعت زخمی شدم، دوباره به شفاخانه انتقال یافتم و زنده ماندم. بعد آن گفتم که نه، این کار خوبی نیست؛ یعنی گفتم که من ممکن است در این جبهه باشم، اما جنگی نباشم.
فهیمه سیرت: استاد، بر میگردیم به رشتهی معلمی تان. آیا در انتخاب شغل آموزگاری و تأسیس مکتب معرفت، بُعد معنوی و علاقهی شما بیشتر مطرح بود یا بُعد مادی و اشتغال؟
رویش: اشتغال نبود. فکر میکنم دو چیز در زندگی من وجود داشته که به همهی مخاطبانم توصیه میکنم وقتی به این دو عرصهی زندگی وارد شدید، به آن توجه کنید؛ یعنی ورود و پرداختن به این دو عرصه را به عنوان شغل حساب نکنید: یکی سیاست و دیگر معلمی. هر کسی خواسته باشد از معلمی نان بخورد، دغل است. به خاطری که معلم را مزدور ساختن جفای کلان است. نمیشود. هر کاری دیگر را آدم میتواند با مزدوری انجام دهد، معلمی را نمیتواند. به همین ترتیب، هر کسی که از سیاست نان بخورد، دغل است. به خاطری که کثیفترین نان، نانی است که آدم از سیاست میخورد. من خوشبختانه، به راحتی میتوانم به هر کسی نشان دهم که نه از معلمی نان خورده ام و نه از سیاست.
اما این سخن بدین معنا نیست که من گرسنه میمانم یا گرسنه مانده ام. احساس میکنم که با معلمی زیباترین، خوبترین و مطمینترین نان را داشته ام که مردم، یعنی تمام کسانی که در اطراف من بوده اند، با بسیار خوشی و عزت به من تقدیم کرده اند. من احساس نکرده ام که مثلاً نان ندارم و فقیر هستم. در سیاست هم، هیچگاهی از سیاست نان نخورده ام. از همان دورانی که در جهاد سهیم شدم و معلمی میکردم، معلمی برایم عرصه کار سیاس بود. من از معاش معلمی خود یک افغانی به خانوادهی خود ندادم. حتا در خیلی از موارد، برای خودم مصرف نکردم.
در مکتب معرفت نیز، با وجودی که یک ابتکار کاملاً خانوادگی بود که شروع کردیم، اما بسیار زود در سال ۱۳۸۴، این مکتب را به عنوان یک سرمایهی اجتماعی به شورای سرپرستی اجتماعی سپردیم. جمع کثیری از شخصیتهایی را که در جامعه بودند، در شورا دعوت کردیم و مکتب را به حیث یک امانت به این شورا تقدیم کردیم. پدرم، در پشت قبالهی زمینی که با فروش خانهی خود خریده بود، با قلم خود نوشته کرد که من این را وقف کردم برای شورای سرپرستی لیسهی عالی معرفت.
از آن بعد، ما هیچ چیزی را در مکتب معرفت به عنوان سرمایهی شخصی نداشتیم. هیأت مدیره داشتیم که همه چیز را کنترول و مدیریت میکردند و تصمیم میگرفتند. اما این به معنای آن نبود که خود ما فقیر یا گرسنه شده ایم. احساس میکردیم که ما سرمایهی فردی خود را به سرمایهی اجتماعی تبدیل کردیم و در قالب سرمایهی اجتماعی بسیار قدرتمند شدیم. درست است؟
بنابرین، اشتغال نبود. سیاست شغل نیست. سیاست یک نگاه است، یک تعهد که شما با خود دارید. احساس میکنید برخی از چیزها در جامعه باید تغییر کنند و بهترین و مطمینترین راه برای تغییر سیاست است. به همین ترتیب، آموزش به هیچ صورت نمیتواند به یک شغل تبدیل شود و نمیتواند یک شغل خوب باشد. به دلیل بسیار ساده: در آموزش شما با آدمها سر و کار دارید. مثلاً در یک کلاس درسی شما حد اقل ۳۰ نفر، ۳۵ نفر دانشآموز دارید. ۳۰ نفر دانشآموزی که در کلاس شما هستند، مغز و حس و عاطفه و همه چیز خود را در اختیار شما قرار میدهند و شما این اعتماد و امانت بزرگ را با شغل و با نگاه مزدوری نمیتوانید محاسبه کنید. این به معنای آن نیست که شما نان نمی خورید….
فهیمه سیرت: استاد، یعنی تمام معلمینی که در افغانستان هستند و شغل معلمی انجام میدهند، آیا همهی آنان اشتباه میکنند؟
رویش: بلی؛ اما حالا شما نگویید که به صورت ارادی اشتباه میکنند. ما نظامی در جامعه داریم که هر چیزی را به شغل تبدیل کرده و هر چیزی را با نان سنجش میکند. شما معلم را عجالتاً یک طرف بگذارید؛ ملا را ببینید که ملایی را به عنوان شغل میبیند. در حالی که او برای دین کار میکند. فکر میکند که من باید این چیز را درس بگویم و این مرده را تلقین کنم و اینجا نکاح مردم را بخوانم و در روز جمعه یا محرم روضه بخوانم. به خاطر چه؟ به خاطری که در ختم سال مردم برای من پنج یا ده سیر گندم میدهند. در حالی که ملایی آن نیست. ملایی آدمها را با خدا، با حس معنوی پیوند دادن است. از ملایی که بگذریم که یک کار کاملاً دینی است، هر فعالیتی دیگر را که در جامعه حساب کنید، با نان سنجش میکنند. متوجه میشوید؟ هر فعالیتی را به شمول سیاست. کدام سیاستمدار را پیدا کرده اید که واقعاً سیاست کرده باشد و در سیاست خود به دنبال نان نبوده باشد؟ اگر احیاناً کسی بوده، نام خود را در تاریخ به گونهای متفاوت ثبت کرده است. مثلاً از مزاری در جامعهی هزاره حرف میزنیم. بقیهی کارها و اثرگذاریهای او را بگذاریم، حد اقل برای دیگران نشان داد که از سیاست نان نخورده است. در نتیجه، او مزاری شد؛ اما خلیلی هیچگاهی مزاری نشد. صد بار هم اگر ادعا کند که من از سیاست خود نان نمیخورم، مردم میگویند که کمی سر خود را به گریبان فرو ببر، تو میدانی که چقدر نان خورده ای. آقای محقق نمیتواند ادعا کند که من از سیاست نان نخورده ام. شما هر کسی دیگری را که بیاورید، در همین مقیاس ببینید، می بینید که پایش میلنگد. به خاطر چه؟ به خاطری که سیاست او به معنای واقعی کلمه بستر یک تعهد به خاطر تغییر در سرنوشت جامعه نبوده است. قدرت میخواسته، حکومت میخواسته، امبیشنهای فردی داشته، اما چیزی فراتر از یک مزدور عمل نکرده است.
بنابرین، اگر شما بگویید همگی اشتباه میکنند، سخن گزافی نگفته اید. میگویم که این جامعه یک جامعهی بیمار است. جامعهای که ارزشهای معنوی را در حد متاع مادی تقلیل میدهد. این سخن بدان معنا نیست که وقتی کسی با نگاه معنوی کار معلمی کند، گرسنه میماند. نخیر. اتفاقاً نان او بیشتر نیز میشود. کسی که با فکر مزدوری معلمی کند، به خاطر ساعت درسی خود با شاگرد چانه میزند، به خاطر نمره چانه میزند، به خاطر اینکه من یک روز درس گفتم و نگفتم، به خاطر معاش و فیس چانه میزند؛ اما معملی که اینگونه نباشد، با عشق معلمی کند، در ساعت تفریح هم کار میکند، در روز جمعه هم کار میکند، در خانه هم کار میکند و مزدش نیز صد برابر بیشتر است. شاگردش اگر در خانهی خود، به تعبیر شاگردان ما که میگفتند، «کوکو»یی را که در پخته میپختند، میگفتند که بگذار آن را ببرم و با استادم یکجا بخورم. او اگر در خانهاش یک لقمه غذای بهتر داشته باشد، آن را برای معلم خود هدیه میکند. یعنی معلمی که عاشقانه و متعهدانه معلمی کند، با مشکلی به نام نان و معاش و امرار زندگی مواجه نمیشود. بنابرین، معلمی در افغانستان باید متحول شود. ارزش و قدر معلم را به کاری ببینیم که آن کار را برای دانشآموز خود انجام میدهد، نه برای معاشی که به او پرداخت میشود.
فهیمه سیرت: به نظر شما آیا در افغانستان چنین معلی پیدا می شود که عاشقانه و متعهدانه معلمی کند و به فکر معاش و فیس نباشد؟
رویش: بله. احساس میکنم معلمین با مقایسهای که داشته باشید و با تناسبی که در نظر بگیرید، در خیلی از موارد معلمان زیادی بوده که این کارها را کرده اند. باز هم نه به معنای اینکه این معلمان معاش نگرفته اند، بلکه به معنای اینکه به خاطر معاش معلمی نکرده است. او در معلمی و ایفای رسالت معلمانه، دانشآموز خود را به عنوان یک مخاطب، به عنوان یک انسان، در نظر گرفته و با او عاشقانه کار کرده است. جامعه نیز قدر این معلمان را همیشه حفظ کرده و به آنها احترام داشته است. اگر خواسته باشید همین حالا هم بسیاری از بچهها از معلم خود یاد میکنند، به خاطر آن معلم هیچگاهی با معاش و فیس و امثالهم به او سنجیده نشده است. حتا با درسش سنجیده نشده است، با میزان درسی که گفته سنجیده نشده، با میزان سوادش سنجیده نشده، بلکه با معیار سنجیده شده که او با درس و سخن خود بالای من این تاثیر مشخص را گذاشته است. شخصی به نام حاجی قربانی - حالا چون نیست، من راحت میتوانم از او صحبت کنم - در جاغوری یکی از همین گونه معلمان است. شاید معلم خیلی حرفهای نبوده، حاجی بوده، حاجی قربانی. فکر نمیکنم با استانداردهای معلمی زیاد برابر بوده باشد؛ اما بهترین خاطرههای خود را به شاگردان خود گذاشته است. به خاطری که شاگردان خود را با هوش، با فکر، با خلاقیت بار آورده است. شما از این گونه معلمان در افغانستان خیلی زیاد دارید. بزرگترین تحولاتی که در نظام آموزشی افغانستان پیش از کودتای ثور ایجاد شد، توسط معلمینی بود که به کار و مبارزهی خود عاشقانه توجه میکردند. اینها معاش خود را از دولت میگرفتند، اما وقتی به کلاس درس میرفتند با شاگرد خود به عنوان انسانی برخورد میکردند که این انسان قرار است یک انقلاب بزرگ را در جامعه ایجاد کند. برای این معلم مطرح نبود که فلان دانشآموز مسلمان بود یا چپی و کمونیست، اما برای او مبارزه یک تعهد بود. مبارزه یک آرمان بود و معلمی راهی بود به خاطر همان کار. بناءً نگوییم که در افغانستان ما همچون معلم نداریم. داریم؛ اما وقتی فرهنگ غالب جامعه را میبینیم، همانگونه که همه چیز را در پول و معاش و امتیازات مادی تقلیل میدهد، معلمی را هم به همین اندازه فروکاست کرده است.
فهیمه سیرت: با درنظرداشت مشکلاتی که بیان کردید، کدام عوامل به شما انگیزهی تداوم کار و پیشرفت میدهد؟
رویش: خود زندگی. زندگی را اگر شما خطی در نظر بگیرید که جریان دارد، در این خط معنا و نقش خود را نیز پیدا میکنید: خط زندگی. زندگی ترکیبی است از زمان و انرژی. زمان جریان دارد. در این زمان، شما به عنوان یک انسان انرژی دارید و قدرت آن را دارید که انرژی را بر زمان بار کنید. ترکیب انرژی و زمان، به طور طبیعی چیزی به نام زندگی یا حیات خلق میکند. هر گاهی که انرژی از زمان بریده میشود، حیات متوقف میشود. مثلاً انرژی که در سنگ وجود دارد، انرژی بریده از زمان است. به همین خاطر شما سنگ را زنده نمیگویید. اما انرژی که در گیاه است، با زمان وصل است. گیاه را میگویید که زنده است. در انسان هم وقتی توجه میکنید، زندگی بستری است که تحول و حرکت را با خود دارد. بنابرین، انگیزهای که زندگی برای حرکت کردن خلق میکند، انگیزهای کلان است. شما فکر میکنید که واقعیت دارید و در نقطهای هستید که هماکنون و اینجا را نشان میدهد. در عین حال، یک آیدیال دارید، نقطهای در جایی دیگر و زمانی دیگر که میخواهید به آن برسید. حرکت به طرف آن آیدیال، به طور طبیعی بیانگر انگیزه در شما است. اگر آدمی صرفاً به واقعیت خود بند بماند و آیدیال نداشته باشد، سرخورده و مأیوس میشود. گرفتار بنبست میشود. گرفتار چیزی که ما به نام ناامیدی میگوییم. فردی که آیدیال داشته باشد، اما واقعیت خود را در نظر نگیرد، خیالباف است و در هپروت زندگی میکند؛ اما انسان واقعی کسی است که واقعیت و آیدیال خود را به طور همزمان درک میکند و بین واقعیت و آیدیال خود توازن ایجاد میکند و از واقعیت به طرف آیدیال حرکت میکند. همین حرکت از واقعیت به سوی آیدیال بستری است برای انگیزهی واقعی در زندگی؛ برای حرکتی که تو هدفمندانه در بستر زندگی انجام میدهی.
فهیمه سیرت: آیا در زندگی شکست و ناامیدی را تجربه کرده اید؟
رویش: خیلی زیاد. چون انسان هستیم و در هر مرحلهای که حرکت میکنیم و به پیش میرویم، بدون شک شکست میخوریم. من در تجربههای معلمی خود نیز همین نکته را برای دانشآموزانم میگویم. میگویم که شما همیشه هدفی را برای خود در نظر بگیرید و به رسیدن به این هدف صد درصد باورمند باشید. صد درصد. وقتی که حرکت میکنید و با برنامهریزی پیش میروید، ولو صد درصد به هدف تان نرسید، اگر بیست درصد یا پنجاه درصد یا چهل درصد یا هشتاد درصد هم برسید، شما صد درصد پیروز هستید. چرا؟ چون راه را طی کرده اید، همان بیست درصد خلایی را که متوجه شدید، آن هم جزئی از پیروزی شماست. میگویید که ما آمده بودیم، تمام مسایل را محاسبه کرده بودیم، اما این و آن چیز را محاسبه نکرده بودیم. اما باز هم به حرکت خود ادامه میدهیم و زمان را به اصطلاح تمدید میکنیم. هدفی را که در نظر داشتیم در یک ماه انجام میدهیم، حالا ممکن است همین هدف در یک و نیم ماه انجام شود. ما در حقیقت در بستر حرکت خود شاهد پیروزی هستیم. بنابرین، شکست چیست؟ شکست دقیقاً در حرکتی قابل درک است که شما در راه رفتن دارید. باید پای خود را بشکنید که حرکت کنید. امکان ندارد که با پاهای استوار راه بروید. شما وقتی که میخواهید از یک کوه هم بالا بروید، باید کمر خود را بشکنید یا خم کنید تا بتوانید حرکت کنید.
اینها همه مثالهایی ساده برای درک شکست اند. بابه مزاری بعد از اینکه از افشار بیرون شدیم، نکتهای دارد که خیلی عبرتناک است. در همان سخنرانی خود گریه هم میکند. میگوید که «این شکست پیش آمد، اما این مهم نیست. در جنگ یک روز آدم شکست میخورد، روزی دیگر پیروز میشود. این مهم نیست. مهم ارادهی یک ملت برای دفاع از سرنوشتش است. اگر مردم ما ارادهی خود را از دست داده باشد، این تباهی است». همینگونه حرف میزند. این مثال خوبی است. یعنی، در زندگی شما همیشه حرکت میکنید و به پیش میروید. شکست و پیروزی مثل فراز و فرودهایی است که شما در راه تان دارید. پس اینها مهم نیست. ناامیدی به طور طبیعی به سراغ شما میآید. به خاطری که شما انسان هستید. شما وقتی به طرف آیدیال خود میبینید و حرکت میکنید، سرشار از انرژی هستید؛ اما در جریانی که پیش میروید، با دیوارهای واقعیت بر میخورید. در نتیجه، رویاها و امیدهایی که داشتید، ضربه میبینند. چه چیزی شما را دوباره به حرکت وادار میکند؟ هدفی که پیش روی تان دارید. میگویید که ما حرکت میکنیم و به پیش میرویم.
برای درک مثال شکست و پیروزی یک انالوژی یا تمثیلی دیگر، داستان دو جنرال است. می گویند ما جنرال خوب داریم و جنرال بد. جنرال بد، جنرالی است که وقتی شکست خورد، تعداد مردههای خود را حساب میکند، اراضی را که از دست داده، تفنگ و سلاحی که از دست داده، بعد یک چق خون، به اصطلاح هزارگی، از دهنش میآید و میمیرد یا فرار میکند. به خاطری که میگوید همه چیز را از دست دادیم. این میشود جنرال بد. جنرال خوب کیست؟ جنرال خوب کسی است که در موقع شکست، در جایی که هست، اراضی که در اختیار دارد، تعداد آدمهایی که زنده مانده اند، تعداد اسلحه و مهمات و امکاناتی که در اختیار دارد، همه چیز را میبیند و بدون اینکه روحیه و انگیزهی خود را از دست دهد، از همانجا به مبارزهی خود شروع میکند. این میشود جنرال خوب.
ما در زندگی همیشه با شکست مواجه هستیم؛ اما بهتر است جنرال خوب باشیم، نه جنرال بد. به خاطری که هر شکست ما، مطلقاً خاکستر شدن نیست. ما انسانیم. بلی، اگر کشته شدیم، بعد از آن، دیگران میگویند که او شکست خورد؛ چون کشته شد. آن وقت ما نیستیم که پاسخ بگوییم. اما اگر زنده باشیم، خود زندگی ادامهی راه رفتن و حرکت کردن ماست. پس، خوب است که بعد از زنده ماندن و درک زنده ماندن، خبرال خوب باشیم، نه جنرال بد.
من هم در سراسر زندگی شکست خورده ام؛ اما به حرکت خود دوام داده ام. از دل ناامیدی امیدوار شده و از دل شکست به پیروزی رسیده ام. حالا وقتی به عقب نگاه میکنم، کودکی را میبینم که مثلاً در سال ۱۳۵۷ هفت یا هشت ساله بودم و حالا به فرد بزرگسال ۵۴ یا ۵۵ ساله تبدیل شده ام. این خط زندگی، راهی بسیار طولانی بوده که من آن را طی کرده ام. حد اقل ۴۴ سال قبلتر، من کسی به نام فهیمه سیرت را در برابر خود نداشتم که مخاطب من باشد؛ اما حالا دارم. اکنون هزاران انسان را در سراسر جهان به عنوان مخاطبان خود، به عنوان دوستان خود داریم که هیچکدام اینها را ۴۴ یا ۴۵ سال قبل نداشتیم. پس من در زندگی شکست خورده و فراز و فرودهای زیادی را دیده ام؛ اما در مجموع راهی را که طی کرده ام، دستاورد درخشان و قابل توجهی نیز داشته است. حالا دست من، دست ما، خالیتر از گذشته نیست.
فهیمه سیرت: کاری که در چندین سال آموزگاری یا فعالیتهای اجتماعی و مدنی تان انجام داده اید و از انجام دادن آن پشیمان هستید، چیست؟
رویش: یکی از خوبیهای تاریخ، شاید یکی از بدیهایش، این است که تاریخ به عقب بر نمیگردد. آدم زمانی را که آمده باشد، به اصطلاح انگلیسی نمیتواند undo کند؛ نمیتواند کاری کند که دوباره به نقطهی گذشته برگردد. به همین خاطر، پشیمانی میتواند به عنوان یک حس در آدم باقی بماند که گاهی با آن ور برود؛ اما این ور رفتن و پشیمان بودن هیچ دردی را دوا نمیکند. کاش من این کار را نمیکردم، اما حالا که این کار را کردم، گذشت و تیر شد. کاش من در جنگ کابل اشتراک نمیکردم؛ کاش ما در جنگ کابل کسی مثل مزاری را از دست نمیدادیم؛ کاش ما در جنگ کابل این قدر کینهتوزی قومی، مذهبی و زبانی را در جامعهی خود شاهد نمیشدیم یا خود ما آن را دامن نمیزدیم؛ کاش وقتی که جهان به طرف افغانستان آمد، این قدر غافل نمیشدیم، از امکانات و فرصتهایی که داشتیم برای ساختن یک جامعهی خوب استفاده میکردیم تا بعد از بیست سال مثلاً آلمان میشدیم، کوریای جنوبی میشدیم، جاپان میشدیم. اینها همه حسرتهای کلانی اند که ما در ذهن خود داریم و حالا فکر میکنیم که اگر نمیشد یا بهتر عمل میکردیم، خوبتر بود. همهی اینها پشیمانی اند. پشیمانیهای فردی یا جمعی، فرقی نمیکند. من با صدها آدم دوست شدم، با آنها یکجا حرکت کرده و راه رفتم، بعدها احساس کردم که کاری خوب نکرده ام. پشیمان هستم؛ اما این پشیمانی در زمان حال است. من از آن زمان فاصله گرفتهام و به همین دلیل آن را میبینم؛ اما این درک و حس من هیچگاهی کاری را که انجام داده ام، از بین نمیبرد. متوجه میشوید؟ بنابرین، پشیمانی در این موارد اصطلاح خوبی نیست که بتوانیم از آن به یک نکته یا درک خوبی نایل شویم. من در درسهای خود، همین نکتهای را که شما بیان میکنید، به دانش آموزانم میگویم که «اگر چیزی جبران داشته باشد، پشیمانی ندارد». من با اشرف غنی احمدزی کار کردم. ده ماه با اشرف غنی احمدزی راه رفتم. اتفاقاً در جامعه به خاطر همین همراهی با اشرف غنی فحش و دشنام زیادی شنیدم. نه تنها خودم، بلکه خانوادهام، پدر و مادرم، فحش شنیدند؛ اما من هیچگاهی پشیمان نیستم. زیرا در طول ده ماه حد اقل اگر کسی مثل اشرف غنی احمدزی و کار با اشرف غنی احمدزی را درک کرده و شناخته باشم، خودش یک پیروزی است.
اشرف غنی احمدزی یک فرد ساده نبود. کسی بود که خودش عنوان متفکر دوم جهان را به خود قایل بود و مردم افغانستان او را رییس جمهور خود ساختند. هفت سال این آدم رییس جمهور بود. خوب بود، بد بود، به آن قضاوت کاری ندارم؛ اما همین هفت سال ریاست جمهوری کردن نشان میدهد که یک کسی بود. او با داکتر عبدالله رقابت کرد؛ اما داکتر عبدالله نتوانست به اندازهی او اعتماد ملی و بینالمللی را جلب کند و بیاید رییس جمهور شود. اما او رییس جمهور شد. من در جریان ده ماه کاری که با اشرف غنی احمد زی داشتم، همین آدم را شناختم و تجربهی کاری که با او داشتم، تجربهی بسیار آموزنده و ارزنده بود.
بنابرین، من اشتباه کلانی کردم؛ اما این اشتباه، اشتباهی در جریان حرکت بود که برای من پشیمانی ندارد. چون احساس میکنم که من از یک خلا، از یک خطای بسیار بزرگی که در روان و فکر جامعهی ما وجود داشت، آگاه شدم. من با حزب وحدت کار کرده ام. با آقای محقق کار کرده ام، با خلیلی کار کرده ام، هیچگاهی پشیمان نیستم. دقت کنیم در زمانی که من با این آقایان کار کرده ام، هزاران نفر دیگر هم در جامعه بوده اند که با اینها کار کرده اند. زمانی که من از این آدمها حمایت کردم، هزاران نفر دیگر هم حمایت میکردند. اینها را از لحاظ فردی میگویم.
کاری که در مکتب معرفت داشتیم، برغم دستاوردها و پیروزیهای آن اشتباهات زیادی نیز به همراه داشت. از جمله، سرمایهگذاریهایی که در معرفت داشتیمِ، اشتباهات بزرگی بودند. مثلاً ما بر ساختمان مکتب کهنهی معرفت سرمایه گذاری کردیم. به ارزش هزاران دالر پول ما آنجا مصرف شد. آخرش هم ساختمان کهنهای بود که مثل یک تلک به گردن ما ماند و حیران بودیم که آن را چگونه دوباره بازسازی کنیم؛ اما هیچگاهی پشیمان نیستیم. به خاطری که امکان جبران داشت. ما در همان کلاسی که با پخسه و خشت خام ساختیم، هزاران دانشآموز را درس گفتیم. از درون همان ساختمان کهنه حد اقل صدها دانشآموز رفتند و صاحب سرنوشت شدند. پس اینها پشیمانی ندارند. به همین ترتیب، رفیقان و دوستان تان سرمایههای زندگی شمایند. در جریان راه وقتی میروید، اینها را تک تک یا به صورت گروهی از دست میدهید. بعدها متوجه میشوید که اینها را نباید از دست میدادید؛ اما احساس میکنید که روال زندگی بوده، این دوست یا گروهی از دوستانم را از دست دادم، در عوض پنج رفیق دیگر پیدا کرده ام. یعنی چرخ زندگی متوقف نمانده است.
بناءً از لحاظ فردی و از لحاظ جمعی، در تجربههای شخصی و گروهی، در کارهای فرهنگی و اجتماعی و سیاسی، اشتباهات زیادی داریم که همه از یک دید پشیمانی دارند، اما وقتی آنها را در بستر حرکت و تحول قرار میدهیم، پشیمانی محسوب نمیشوند. زیرا هر کدام آنها با چیزی بهتر از خود جبران شده و من حالا از هر زاویهای که نگاه میکنم، احساس میکنم که هم خودم و همنسلانم، هم جامعهام در موقعیت بهتری قرار داریم و با هر معیاری که ببینیم، نسبت به گذشته بهتریم. اما این حس خوشبینی پایان ماجرا نیست. وقتی از همین نقطهای که هستیم، به طرف آینده میبینیم، گذشتهی ما با تمام نگاه و قضاوت خوشبینانهای که نسبت به آن داریم، به یک آگاهی خوب و مفید تبدیل میشود. بسیاری از این اشتباهاتی را که در گذشته مرتکب شده ایم، در آینده تکرار نکنیم. اگر من باری دیگر میروم با اشرف غنی یا تیپی مثل اشرف غنی کار میکنم، دیگر قابل بخشش نیستم. اگر بعد از اینکه مثلاً آقای خلیلی و محقق را تجربه کرده و شناخته ام، نباید آنها را از نو تجربه کنم. البته منظورم در تمام این مثالها، منِ نوعی است، نه من فردی؛ به همین ترتیب، خلیلی و محقق و اشرف غنی و امثال آنها نیز هویت نوعی دارند نه فردی. بنابرین، تمام جامعهی ما اگر میروند خلیلی، محقق یا جنرال دوستم و سیاف و حاجی الماس را دوباره بر سرنوشت خود مسلط میکنند، به معنای آن است که ما در سطح اجتماعی نیز از اشتباه خود، از آن چیزی که در گذشته به عنوان کاستی داشتیم، عبرت نگرفته ایم.
دقت کنیم که این حرف من به معنای دشمنی با حاجی الماس یا محقق و سیاف نیست. اینها هم فرد اند و در فردیت خود قضاوت میشوند. اینها ادعا داشته اند که جامعه را رهبری میکنند. نشان دادند که نتوانستند. ادعا میکردند که جامعه را به خوبی مدیریت میکنند، اما نتوانستند. بالاخره زمان و امکانات کمی در اختیار نداشتند. چرا متاع و امکانات جامعه را در اختیار کسانی قرار دهیم که در تجربهی گذشتهی خود جواب خوب نداده اند. بنابرین، این اشتباه نباید تکرار شود. اگر تکرار شد، قابل بخشش نیست. در غیر آن صورت، نه افغانستان را کسی ملامت میکند که اشتباه کرده است، نه حتا امریکا یا ناتو و سازمان ملل را. بالاخره این قدرتها نیز سرمایهگذاری کردند و شکست خوردند. درست است؟ به همین خاطر، اگر اصطلاحات و تعبیراتی چون پشیمان و درک پشیمانی و این چیزها را اگر یک مقداری متفاوتتر ارزیابی کنیم، شاید جواب خوبتری برای خود پیدا کنیم.
فهیمه سیرت: استاد، پیام و سخن خاص شما برای متعلمین و نسل جوان جامعهی افغانستان چیست؟
رویش: وقتی متعلم میگوییم، در ابتدا به دو گروه تقسیم میشوند: دختران و پسران. دخترانی که بالاتر از سن دوازده سال هستند، به حکم قانون در افغانستان از آموزش، از رفتن به مکتب منع شده اند. گروه دیگر از متعلمین که به مکتب میروند، پسر اند که از نعمت پسر بودن برخورداراند و حمایت جامعهی پسرانه و مردانه را نیز با خود دارند. اینها در مدرسهی طالبی، در مکتبی که طالبان آن را درس میگویند، درس میخوانند. بنابرین، متعلم ما، اعم از دختر و پسر، هر دو گروه با سوال آموزش مواجه اند؛ آموزشی که به کمک آن خود را به یک فرد فعال در جهان خود تبدیل کنند.
بعد، وقتی این دو گروه را به صورتی خاصتر تجزیه میکنیم، دختران با این سوال مواجه اند که مثلاً وقتی بزرگ میشوند، بیست ساله یا سی ساله میشوند، آیا میتوانند حیثیت انسانی خود را در جامعه حفظ کنند و مثل یک انسان زندگی کنند؟ پسران با این سوال مواجه اند که وقتی بیست ساله یا سی ساله میشوند، آیا خواهرانشان یا کسانی که فردا شریک و همسر زندگی شان میشوند، از کدام حیثیت انسانی برخوردار باشند که بتوانند در کنار هم یک زندگی سالم را سامان ببخشند؟ این کلانترین سوالی است که دوست دارم به عنوان یک سوال جدی پیش پای نسل جوان قرار دهم. میخواهم که همه در مورد این سوال فکر کنند. اما طبعاً شما نمیتوانید از کودکانی که سن دوازده تا بیست سال دارند و آموزش درست و حسابی را هم از آنها دریغ کرده اید، بخواهید که به این سوال پاسخ بگویند. بنابرین، این سوال، سوال کلان جامعهی ماست. ما با فرزندان خود چگونه برخورد کنیم که شایستهی زندگی در جهان مدرن فردا باشند؟
آمار رسمی نشان میدهد که بیش از هفتاد درصد از نفوس افغانستان را جوانان پایینتر از سی سال تشکیل میدهد. اگر شما جامعهای داشته باشید که هفتاد درصد نفوس آن جوانان پایینتر از سی سال تشکیل دهد، اما هیچ کدام از آینده و سرنوشت و دورنمای زندگی خود تصویری نداشته باشد که بتواند خود را به عنوان یک انسان، یک انسان با عزت و با آبرو در جهان مدرن تعریف کند، با سوال کلانی مواجه هستید که باید به آن پاسخ گویید.
به یاد داشته باشیم که این جوانان فرزندان مایند. با فرزندان خود چه کار کنیم که بیان مسوولیتپذیری ما باشد؟ اگر این پیام را یک پیام اجتماعی بگیریم، به نظر من دعوت همه به اندیشیدن نسبت به سرنوشت کودکان ماست. به سرنوشت میلیونها انسانی که خواسته یا ناخواسته به خاطر بودن ما به دنیا آمده اند نه به خواست و ارادهی خود. به خاطری که ما در این جهان بوده ایم و سیر زندگی را دوام داده ایم، آنها را نیز به دنبال خود کشانده ایم. کمیت این جوانان اندک نیست. سی میلیون نفوس افغانستان را تشکیل می دهند. این سی میلیون انسان را به کی میسپاریم؟ چه چیزی را به این انسان میسپاریم؟ اینها سوالهای کلانی اند که در برابر خود داریم. آیا برای آنها جواب نداریم؟ داریم. زیرا وقتی شما متوجه شوید که مسألهی تان چیست، جواب تان از دل مساله پیدا میشود. اما آیا واقعاً دوست دارید که این سوال را جدیتر پرسان کنیم؟ آیا دوست دارید که این سوال را جدیتر در برابر خود قرار دهیم؟ این سوال را باید فرد فرد ما با خود داشته باشیم.
فهیمه سیرت: استاد، شما چرا افغانستان را ترک کردید؟
رویش: من افغانستان را ترک نکردم، از افغانستان فرار کردم. ترک کردن گاهی اختیاری و ارادی است. ما فرار کردیم؛ به خاطری که طالب آمد. به خاطری که ترسیدیم. از چه ترسیدیم؟ از اینکه کشته میشویم. به همین سادگی. ترسیدیم از اینکه تحقیر میشویم، از اینکه شکنجه میشویم، از اینکه حرمت انسانی خود را در برابر یک نظام، نظامی که قانون و حکومت و سلاح در اختیار دارد، حفاظت نمیتوانیم. من از خود، از خانوادهی خود و از فرزندان خود ترسیدم. به همان خاطر فرار کردم. داستان این فرار را هم در کتابی به نام «معلم فراری» نوشته ام. نامش را هم «معلم فراری» گذاشتم: « The Fugitive Teacher». امیدوارم وقتی فضا مساعد شود، نگرانیهای امنیتی، دلهرههایم به خاطر آدمهایی که آنجا هستند، حرفهایی که آنجا مطرح کرده ام، رفع شود و از این تجربه نیز به عنوان یکی از قصههای زندگی یاد کنیم. ما فرار کردیم تا زنده بمانیم. فرار کردیم تا بیعزت و بیآبرو نشویم. این پاسخ من به عنوان یک فرد است. اگر کسی پرسان میکند که خُب، دیگران چه؟ میگویم که من در مقام پاسخگویی به سرنوشت جمعی قرار نداشتم، هیچگاهی ادعا نکردم که من مالک سرنوشت جمع هستم، به همین خاطر پاسخ این سوال را من نمیگویم. همانگونه که میلیونها آدم دیگر فرار کردند، من هم به عنوان یک فرد فرار کردم. اما اگر من سیاستمدار میبودم، وکیل پارلمان میبودم، رهبر سیاسی میبودم، باید این سوال را هم سوال پاسخ میگفتم. زیرا من با ادعای اینکه سرنوشت جمعی را مدیریت میکنم، سیاست میکردم. بنابرین، من فرار کردم تا خود را نجات دهم، تا خانوادهی خود را نجات دهم. حالا اگر در کنار خود، دو سه نفر دیگر را هم توانسته باشم که برای نجات شان کمک کنم، یک دین انسانی و فردی بوده است نه چیزی بیشتر از آن.
حالا باید این سوال را از طالبان بپرسیم که چگونه به کشور آمدید که شخصی به نام معلم عزیز از شما ترسید و فرار کرد؟ من دشمن طالبان نیستم. هرگز نبوده ام. حالا هم نیستم. از طالبان نفرت ندارم. هر کسی هرچیزی که بگویند، مربوط خود شان است. من از طالبان نفرت ندارم؛ اما از این متاسفم که طالبان به گونهای زندگی میکنند که جز نفرت، ترس و وحشت، در ذهن من و در ذهن انسانهای دیگر خلق نمیکنند. من این وضعیت را دوست ندارم؛ اما این جنبهی شناخت مردم از طالب را نیز در ذهن کسی اصلاح کرده نمیتوانم. این تصویر را خود طالبان باید اصلاح کنند.
من اگر میتوانستم در افغانستان زندگی کنم، به هیچ صورت افغانستان را ترک نمیکردم. دلیل بسیار سادهای دارم: احساس میکنم کاری را که من در افغانستان میتوانم انجام دهم، در جایی دیگر نمیتوانم. جای خالی من در امریکا، در کانادا، در چین، در جاپان هرگز احساس نمیشود؛ اما جای خالی من در پل خشک، در مکتب معرفت، در کوچههای دشت برچی احساس میشود. من اگر آنجا میبودم، حد اقل با سه چهار دانشآموز خود به صورت حضوری کار میکردم. بنابرین، طالبان یا هر کسی دیگر که متصدی رسیدگی به امر جمعی در کشور اند، باید پاسخ بگویند که چرا کسی را که دست کم برای پنج نفر امیدواری خلق میکند، پنج نفر را آموزش میدهد، پنج نفر را کمک میکند که در زندگی راه درستی طی کند، از کشور فراری کرده اند.
فهیمه سیرت: استاد گرامی، از حضور شما به برنامه و از سخنان و بیانات ارزشمند شما سپاسگزاریم. برای تان آرزوی موفقیت و سلامتی داریم. بقیه وقت تان خوش، خدا نگه دار!
رویش: تشکر، خوشحال هستم از سلامتی شما!
توئیت
دیدگاه
بهاره افتخاری
2024-02-06 01:51:09
استاد رویش را واقعا دوست دارم زیرا ایشان برعلاوه کتاب های مکتب، به ما انگیزه و طرز فکر و بینش باز آموختانده است. برایش سلامتی و خوشی و موفقیت میخواهم