افعانستان در سه سالگی حاکمیت گروه طالبان
قدم میزنم در میان کوچههای سرد و ناامید کابل، کوچههای که دیگر شوق و امیدی در آن دیده نمیشود و هربار با بالا نمودن قدمهایم چشمم به کودکان، زنان و جوانانی میخورد که قلبهای شان مثل زردی پاییز میتپد.
کودکانی را میبینم که به جای رفتن به مکتب، مشغول دست فروشی و انتقال کراچیهای آیسکریم از اینسو به آنسو هستند.
زنانی را میبینم که دیگر امیدی برای زندگیکردن ندارند؛ زنانی که زیر لباسهای دراز سیاهشان تمام امیدهای زندگیشان را پنهان کرده اند. جوانانی را میبینم که که به فکر رفتن و فرار کردن از کشور هستند.
پیر مردی را میبینم که دستهایش مثل برگهای پاییزی میلرزد و در امید کسیست که کراچی اش را کرایه کند، تا لقمه نانی برای خود و عزیزانش پیدا کند.
دیگر، میبینم که ازدواجهای جبری و زیر سِن به اوج خود رسیده است؛ دخترانِ پایینتر از سن هجده، به جای اینکه مشغول درس خواندن و توسعه مهارتهای شخصی و فردی خود باشند، بیشتر مشغول کارکردن در خانههای شوهر و بزرگ کردن فرزندان خود یا مشغول کارکردن در گوشههای سرک هستند. این وضعیت دردآور و فاجعهبار است. عربهای صدر اسلام به خاطر که دختران خود را زنده به گور میکردند، از جملهی جاهلترین مردم آن دور شناخته شده اند. من بر این هراسم که خدای ناخواسته افغانها جاهلترین مردمان در قرن "بیست و یک" شمرده نشودند، به دلیل اینکه دروازه مکاتب را بر روی دختران معصوم و مظلوم این کشورم بستند و نگذاشتند آن ها به مکتب بروند.
دلم گواهی بد میدهد، حس میکنم این وضعیت تمام شدنی نیست. آه خدای من! من مشتاق آن لحظهی هستم که دیگر هیچ اشکی از گونههای دختران افغان به خاطر محرومیت از حق تحصیل، ازدواج اجباری، محرومیت از حقوق انسانی و اجتماعی ریختانده نشود. دلم کمی درد میکند، دلم کمی میگرید..
دیدگاه