آمار قربانیان حوادث و جرایم از شروع سال روان میلادی تا اکنون
قربانیان جنگ و انفجار قتل و ترور حوادث غیر مترقبه خودکشی بازداشت زنان شکنجه و مجازات علنی
516 528 1608 87 172 997

 

دختری از تبار استعداد، شکوفایی و استقامت. او با پیشانی باز، دیدگان تیز، نگاه ژرف و مژگان بلند که بر چشمان قهوه‌ای بادامی‌اش سایه می‌اندازد، آنچنان خیره شدن به سیمای زیبایش به انسان آرامش می‌دهد که احساس می‌کند همه زیبایی‌هایی که خداوند خلق کرده است، چون کوه و دشت و دمن و ستاره‌ها و کهکشان‌ها در چشمان گیرایش پژواک شده است.

شکوفه، زمانی که بعد از سه سال و یک ماه دوری و فاصله‌ای که با هم داشتیم، برای اولین بار او را تصادفاً در کتابخانه دیدم، حجابی بلند و سیاه با ماسکی که صورتش را پوشانده بود، به من نیم‌نگاهی انداخت. من او را از چشمان زیبایش شناختم، اما خیلی متفاوت شده بود. من قبلاً عادت کرده بودم که او را با لباس‌های رنگین و همواره لبخند بر لب ببینم، اما این بار کاملاً سیاه پوشیده بود و مثل قبل سرشار و خوشحال نبود. ناخودآگاه مرا به آغوش کشید. در چشمانش اندوه و غم را مشاهده کردم. حس کردم زخمی درون سینه دارد که همواره او را می‌رنجاند و عذاب می‌دهد. می‌خواست به من چیزی بگوید، شاید از لحظات خوبی که با هم در مکتب سپری کرده بودیم، از اهداف و آرمان‌هایی که با هم چیده بودیم، حرفی به میان آورد، اما گلوی او را بغض گرفته بود و دلش از این همه مصیبت‌ها رنجیده و سنگین شده بود.

شکوفه خیلی اهل درس و مشق و مطالعه انواع کتاب‌ها از جمله شعر و رمان بود. بیشتر اشعار مثنوی مولانا و گلستان حافظ را می‌خواند و سرسختانه علاقه‌مند رمان‌های الیف شافاک بود. زنگ تفریح که به صدا در می‌آمد، برخلاف بقیه هم‌صنفانمان در کلاس می‌نشستیم و از اهداف و تصمیماتی که قرار بود در آینده انجام بدهیم، برنامه‌ریزی می‌کردیم. سوالاتی که دشوار به نظر می‌رسید، با همدیگر به حل کردن آن‌ها می‌اندیشیدیم. او می‌خواست متخصص و جراح منحصر به فرد مغز شود و از طریق رشته نورولوژی به هموطنان خود کمک و خدمت نماید. از زمانی که من او را در مکتب می‌شناختم، خیلی دختری کنجکاو بود. می‌خواست در مورد همه چیز اطلاعات داشته باشد، در مورد موضوعات مختلف تحقیق نماید. همیشه می‌گفت می‌خواهم کتاب‌های نادر و منحصر به فرد دنیا را در کتابخانه‌های مشهور خارجی مطالعه کنم. همواره می‌کوشید مطلب را هرچه بیشتر بسط و توضیح و تشریح کند.

او همواره با طرز تفکر و ایده‌های خلاقانه‌اش مرا هر چه بیشتر به خودش جذب می‌کرد و به من نیرو و الهام قلبی می‌داد. ما همیشه با همدیگر مطالعه و در موارد مختلف تحقیق می‌کردیم. بعد از آن همه تلاش‌های شبانه‌روزی و خستگی‌ناپذیر و مشکلاتی که فراروی ما بود، با نمرات بالایی به رشته طب دانشگاه کابل کامیاب شدیم که برای کسب این موفقیت خیلی مورد تقدیر اساتید و دوستانمان قرار گرفته بودیم. معلمانمان از اینکه در رشد و شکوفایی ما نقش به‌سزایی داشتند و راهنمایی‌های کارسازشان چراغ راه ما بودند، مفتخر بوده و احساس رضایت داشتند.

از آن ایام خیلی اشتیاق داشتیم تا برای اولین بار وارد محوطه دانشگاه طبی کابل شویم و از قدم زدن در فضای آکادمیک دانشگاه کابل لذت ببریم و با جوانان مستعد و پرتلاش افغان آشنا شده و با آن‌ها برای پیشرفت کشورمان قدم برداریم. هر چه بیشتر به تحصیل علم و دانایی بشتابیم.

اما این همچنان در گوشه‌ای از ذهنمان در دنیای تخیلات و شور و اشتیاقمان پابرجا ماند. با تسلط دوباره گروه طالبان، آرزوهای ما تیره و تار گشت و به هیچ یک از آنچه می‌خواستیم نرسیدیم و حسرت آنچه که برای آن رویاپردازی کرده بودیم، در قلبمان جا گرفت.

لحظه‌ای که او را دیدم، آن حسی که در طی سه سال اخیر همیشه همراهم بود، دوباره احساس کردم. حس حسرت نرسیدن به آرمان‌هایی که چقدر با شور و هیجان برای هم ترتیب داده بودیم. حس ناامیدی و پریشانی از اینکه ما دختر هستیم و به ما حق تحصیل علم و دانش ممنوع است. حس سنگینی که همواره قلب ما را می‌رنجانید. حس بدی که برای اینکه ما دختر هستیم، نمی‌توانیم حتی به ابتدایی‌ترین حقوق دست یابیم.

 

توئیت

دیدگاه

دیدگاه شما چیست؟

تصویر زیر تبلیغاتی است

تصویر زیر تبلیغاتی است